موری بر کاغذ میرفت ، نوشتن قلم دید
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد
مورچگانی بر كاغذ افتاده بودند ، و نقاشی بر كاغذ نقش های زیبایی میکشید..
مورچگان هر کدام هنر قلمزنی را از جایی می دانستند ، یکی میگفت : این هنر از قلم است و دیگری از انگشت میدانست. آن یکی که تیز بین تر بود میگفت این هنر از بازو و بدن است و همچنان این بحثها ادامه داشت.
بزرگ موران گفت : این نقوش از این اعضا و صورتها نیست ، مگر نمی بینید با غلبه خواب یا مرگ ، دیگر نقشی نتوانند كرد. گرچه انگشت و دست و بدن هنوز موجود است. این نقشها از عقل است.
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
ولی آن مورچه فیلسوف و خردمند هنوز بی خبر بود كه اصل بر فیض مدام و عنایت خداوند است .
چه اگر عنایت دم به دم حضرت حق شامل مخلوقات نمی شد عقل ، ابلهی بیش جلوه نمیکرد.
بیخبر بود او که آن عقل و فواد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی ها میکند
داستانی از مثنوی مولانا
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی